این روزها مدام به تصمیماتی که گرفتم دارم فکرمیکنم 

نگران نیستم اما زیادی فکرمو مشغول کرده. 

شاید این آخرین تولدی باشه که کنار همیم . 

 

دلم نمیخواد اینجوری بشه ولی یه چیزایی هست که نمیشه نادیده اشون گرفت 

وقتی هنرمند نباشی 

وقتی Best writer نباشی 

وقتی هیچ تاثیری توی رفاقت نداری 

وقتی .

وقتی .

وقتی . .

وقتی هیچ جایگاهی نداری و هیچ جایی واست نیست

بی سر و صدا راهتو بگیر و برو 

و من هم تصمیم گرفتم 

 نبودنم خیلی بهتره واسش 

بودنم باعث میشه یه جاهایی دروغ بگه 

واسه همین نبودنم خیلی بهتره 

 

 

تابستون95 بود که به شهرشون سفر کردم 

یه شب منو سمیه قرارگذاشتیم تا صبح اونجا بمونیم 

حوالی 9 شب بود که رفتیم یه گوشه نشستیم 

و من اشکام سرازیر شد 

یه جوری گریه می کردم که اشک سمیه رو در اوردم نتونست آرومم کنه 

نگاهمو به یه گوشه ای دوختم و همون لحظه بهش گفتم قسم میخورم دیگه نمیام اینجا 

قسم میخورم این آخرین باره منو میبینی و شما رو میبینم 

 

دلم نمیخواست دیگه توی این شهر قدم بردارم 

یاد سفرهایی می افتادم که با بابا می اومدیم 

بابا یه عالمه عاشق این شهر بود 

و من گله داشتم ازش . . 

 

گذشت و گذشت. . 

چرخ گردونِ روزگار چرخید و چرخید و با کسی رفیق و همکار شدم که اهل همون شهره!

جوری شده که سالی دوبار دارم میرم شهرشون 

 

گرچه بودن و نبودنم براش یه معنی داره شایدم معنی نداره

اما

نمیخوام مزاحمش بشم. 

کمی خستم. .


روزی که گفت میخواد بره هندوستان،

میدونستم توی این فصل رفتن به اونجا تقریبا یه ریسکه

و میدونستم شاید روز اول نه، بالاخره تا روز آخر گرفتار هوای بد منطقه میشه.

هوای اونجا شبیه هوای منطقه ی ماست.

یه روزایی بارون سیل آسا روز بعدش هوا آفتابی و آسمون صاف،

یه روزایی هوا آفتابی و روز بعدش مه گرفتگی شدید و نوسان دمای هوا ،

یه روزایی هم هوا ابری اما بدون بارون و غیره و غیره و غیره.

حالا هم که قراره با تاخیر چندین ساعته برسه ایران اونم حوالی ساعت 5 بعدازظهر طبق اطلاعات فرودگاه امام

گفت نت ندارم پس دلواپس نشو منم گفتم باشه نمیشم

توی این مدت هرازگاهی نت داشت ولی من مزاحمش نشدم. .

 

 

****************************************

 

بالاخره مامان به یکی از خونه های منطقه جدیدمون رضایت داد و جا به جا شدیم

کمی بالاتر از منطقه قبلیمون هست اما آرومِ .

دیشب هوا خیلی سرد شده بود

منم بدون لباس گرم میرفتم توی حیاط

آخه سردم نبود

دیشب توی یکی از رفتن ها مامان رو کرد به منو گفت: فقط همین مونده که تو مریض بشی و توی این شرایط بلایی سرت بیاد

جمله آخرش منو به فکر انداخت

پنجشنبه که داشتم میرفتم خونه یه اتفاقی افتاد که شاید یه قدم با مرگ فاصله داشتم

تایید سوالات پایان دوره دانشجوها تا ساعت 6 بعدازظهر طول کشید

منم جمع و جور کردم و رفتم طبقه همکف برای دادن درخواست زیراکس سوالات

مسئولشون گفت خانم فلانی دستگاه مشکل پیداکرده تا نیم ساعت پیش خوب بود هرکاری کردیم درست نشد

منم خداحافظی کردم و رفتم بیرون

دوماهه که فاصله بیمارستان تا نقطه مرکزی شهر رو پیاده میرم

حدودا یک کیلومتره

دو طرف خیابون رو از همون روزای اول چک کردم

بهترین محیط، سمت شرقی خیابون بود

هم روشنایی کاملی داره و هم محل پیاده روش مناسب تره

تقریبا 50 متریِ میدان شهر بودم

اون طرف میدون سینما قرار داشت

منم باید عرض خیابون رو طی می کردم و میرفتم سمت سینما

دفتر برادر دوستم همونجا بود و باید سوالات رو میبردم پیشش برای تکثیر آدم مورد اعتمادی بود

پک توی دستم شامل تمام نسخه های خام پاسخنامه و یه نسخه از سوالات بود

(ابتدای خروجم از بیمارستان به این فکر افتادم که چرا پاسخنامه ها رو با خودم اوردم خب باید میذاشتم دفتر بمونه برای روز شنبه که امتحان بچه ها بود)

از عرض خیابون گذشتم همین که پای دومم رو گذاشتم روی سکوی بلوار وسط خیابون

پک برگه ها باز شد و تمام برگه ها ریخت روی زمین

به خاطر سنگینی برگه ها شانس اوردم پخش نشدن

اما یه لحظه ماتم برد

چون به محض اتفاق افتادنش یه سواری با سرعت دقیقا از پشت سرم رد شد

موقع عبور از خیابون حواسم به خودروها بود نمیدونم این سواری از کجا اومد

اصلا چی شد یهو .

چرا پک پاسخنامه ها باید همراهم باشه

اصلا پک برگه ها چرا باید سر و ته باشه توی دستم که بخواد باز بشه

اصلا چرا توی تمام مسیر که دستم بود بازنشد

برگه ها رو آروم از روی زمین برداشتم بدون اینکه بذارم توی پک، طول بلوار رو چند قدمی برداشتم که حالم بیاد سرجاش

و به راهم ادامه دادم.

 

یاد حرف مامان افتادم؛ «همین مونده که بلایی سر تو بیاد»

 

پ.ن: امشب. .


بالاخره رسید روزی که منتظرش بودم  

اردیبهشت ماه بعد از آزمون ارشد یه تصمیمی گرفتم و دو ماه بعدش عملیش کردم 

 و امروز خبررسید که با شرایطی درخواستم پذیرفته شد  

 

ماجرا از این قراربود که بعد از آزمونم و به خصوص بعد از اینکه نتیجه پذیرش دانشگام اعلام شد, این موضوع فکرمو مشغول کرده بود که دوستام با رتبه ٥۰۰ و غیره هر جور دانشگاهی قبول شدن و خیلیا هم بابت قبولی و درس خوندن توی پیام نور و ازاد و غیره که من نخونده ازشون پذیرش میگرفتم وجه ی اجتماعی خوبی پیش بقیه دارن, انگاری که رتبه یک پزشکی دانشگاه تهران رو بدست اوردن. اما کسی که رتبه دو رقمی میاره و علاقه ای به ازاد و پیام نور نداره با کسی که اصلا مجاز نشده هیچ فرقی نداره 

 

واکنش اطرافیان و کسانی که منو میشناختن حکایت از این موضوع داشت. . 

تصمیم گرفتم یه کاری بکنم که منو از قید و بند ارشد دانشگاه تهران و رتبه تک رقمی زیر 5 و این چیزا رها کنه 

 

به واسطه یکی از دوستام یه درخواست برای یکی از اساتید دانشگاه های خارج از کشور فرستادم. راه دوری نیست از کشورهای اطرافه اما کاربلد و باسواد 

 

دکتر واسطه این کار بود. خودش درخواست رو با نشانی ایمیل و رزومه ام  فرستاد برای استاده 

و امروز جواب درخواست رو برام فوروارد کرد. 

 

بهترین اتفاقی که توی این چندوقت برام افتاد همین بود. 

اهل سر و صدا کردن و هی استوری گذاشتن و پست کردن نتیجه کارام نیستم اگر قرار باشه کسی منو به واسطه کارام بشناسه,حتما میشناسه. . 

 

طبق تعهدی که بواسطه این کار برای من ایجادشد باید کتابم رو تا پایان سال ٢۰٢۰ تکمیل کنم و نسخه اولیه اش رو براشون بفرستم البته ترجمه انگلیسیش رو 

 

خیلی وقته منتظر یه اتفاق خوب بودم ولی عادت نداشتم زیادی منتظر بمونم اینجوری شد که خودم اتفاقات خوب رو ساختم 

 

چندوقتیه که دکتر کارای بزرگی داره برام انجام میده و هروقت میخوام ازش تشکر کنم فقط یه جمله میگه: " بعضی وقتا لازمه سهممون رو از بودنمون کنار آدم هایی که دوسشون داریم مشخص کنیم. "

 

میدونم شرمنده اشم به خاطر همه تعهداتی که به رفاقتمون داشتم و کمتر به جا اوردم 

میدونم که هیچ وظیفه ای در قبال من و حتی دوستای دیگه امون نداره 

اما واسه این رفاقت بیست و خورده ای ساله هیچوقت کم نذاشت. . 

 

از وقتی یادمه آدم خودساخته ای بودم و کارامو خودمو انجام میدادم تا مدیون کسی نباشم به همین خاطره که کسی توی دنیا وجود نداره که بیاد و بگه برای من کاری کرده و بدهکارش باشم 

 اما کارایی که دکتر برام انجام داد اونقدر ارزشمند هستن که اگر به کار میگرفتمشون و از فرصتها استفاده می کردم دنیام و آینده ام زیر و رو میشد

هنوز مونده تا محبت هاشو جبران کنم. . 

 

پ.ن: مقاله جدید تا پایان دی ماه تموم میشه موضوع این مقاله خیلی به دلم نشسته مقاله مشترکمون هم تموم شده ولی ارسالش نکردم یه مشکلی داره باید حلش کنم 

پ.ن: هنوز برای ارشد ثبت نام نکردم. نمیدونم شاید مهلتشم تموم شده باشه 

پ.ن: بعداز سورپرایز مردم توسط وزیر آذری جهرمی, توی گروه واتساپی دوستانمون همه وزیر شدن و میخوان منو سورپرایز کنند ???? تاریخشم روز تولدم اعلام کردن 

 

***************

خدایا

دیروز گلایه هامو شنیدی و من هنوز سر حرفم هستم 

اما ممنونم ازت


چندبار تلفن داخلی دفتر زنگ خورد،

روابط عمومی بود و من جواب ندادم.

دلم نمیخواست

روی گوشیم شماره ای از بیمارستان ثبت شد ولی نمیدونستم از کدوم قسمتِ.

فکرمیکردم مدیریت یا معاونت آموزشی باشه.

جواب دادم.

مدیر روابط عمومی بود!

مکالمه امون که تموم شد توی راهروی گروه مدام قدم میزدم و فکرمیکردم

گفته بود مهمانی از استانداری داریم با شما کار دارن تشریف بیارید دفتر روابط عمومی

بعد از نیم ساعت رفتم طبقه همکف

در زدم و وارد شدم

چهره اش برام آشنا بود ولی پیش خودم تفسیر کردم که این طیف از مسئولین ظاهرشون شبیه هم هست و توی دلم به این تفسیر خودم خندیدم

وقتی داشت حرف میزد من سرم پایین بود و فقط داشتم فکر میکردم که چی میخواد ازم

مقدمه ی طولانی . شبیه به حرف های تکراری راس جلسه های خسته کننده استانداری!

و در پایان مقدمه گفت من از آقای فلانی (مدیر روابط عمومی بیمارستانمون رو می گفت) خواهش کردم یه خانم مورد اطمینان و کاربلد توی حوزه رسانه و . بهمون معرفی کنه، ایشون شما رو معرفی کردن

این روزا ساده ترین راه ممکن برای دریافت رزومه یک آدم اینه که اسم طرف رو گوگل کنیم

شما چیزی فراتر از حرف های آقای فلانی بودین به همین دلیل من شخصا اومدم شما رو برای همکاری دعوت کنم

 

با همه این مقدمه چینی ها هنوز به اصل حرفش پی نبرده بودم

و مدام فکرای مسخره می اومد توی ذهنم

توی همین شرایط بودم که گفت:

دکتر فلانی (معاون اجتماعی سال ها پیش استانداری و رییس سابق فلان بیمارستان) قصد دارند برای انتخابات مجلس کاندید بشن

(به ایشون ارادت خاصی داشتم و همچنان دارم؛ دوران خبرنگاریم معاونت اجتماعی استانداری حوزه خبریم بود و ایشون کم نمیذاشت برای پیگیری ها)

و ادامه داد: شما نفر اصلی کمیته اطلاع رسانی و عضو اصلی کمیته بانوان تیم دکتر هستین

(توی دلم بهش گفتم اصلا مگه من اوکی دادم که نانوشته برام ابلاغ میزنی)

و همچنان ادامه داد: شما رابط اصلی کمیته روابط عمومی و اطلاع رسانی و کمیته بانوان خواهید بود.

اسم شما رو پیش دکتر که اوردم کاملا شما رو میشناخت و دستور داد که حتما برای پیشنهاد همکاری خودم خدمتتون برسم

توی مدت زمانی که داشت حرف میزد من ساکت بودم و گاهی به رسم ادب نگاهم به رو به رو میرفت که مثلا بهش بفهمونم حواسم به حرفاش هست

 

مدیر روابط عمومی بیمارستانمون اون لا به لا هی جمله ای می پروند، یهو گفت خانم فلانی توی حوزه شهری و مشخصا فلان حوزه خیلی کار کرده و در ترجمه متونِ فلان خیلی مهارت داره

یه دفعه سنگینی نگاهشو روی خودم حس کردم انگار ماتش برده باشه

گفت خانم فلانی جوابِ نه رو از شما قبول نمی کنم امروز توی جلسه ی بعداز ظهر شما رو به عنوان عضو اصلی فلان و فلان معرفی خواهیم کرد و ابلاغتون رو میزنیم و منتظرتون هستیم

 

سعی کردم هوشمندانه شروع کنم به حرف زدن

یه مقدمه ی دو جمله ای گفتم و پشت بندش پرسیدم دکتر اصولگرا هستند، لیست این جناح چطور بسته شده تا الان؟

وقتی فهمید با کی طرفه خودشو جمع و جور کرد و حرف های اضافه رو گذاشت کنار

از همون لحظه اول جوابمو و محکم توی دلم داده بودم

تا ساعت 2:10 این نشست طول کشید. .

و الان ساعت 04:45 بعداز ظهرِ 45 دقیقه از جلسه گذشته و من توی دفتر کارمم

 

***********

 

میخوام استعفا بدم؛

از خوب بودن!

همین. .

وقتی منطقی میشم تصمیمات بی رحمانه ای میگیرم

مثل دیروز توی اوج گریه های بی امان.

مثل امروز. .

تمام.

 

 

پ.ن:

این روزها فاصله یک کیلومتری بیمارستان تا میدون اصلی مرکز شهر رو قدم میزنم

هدفون روی گوشمِ و فقط دوتا از آهنگ ها رو پلی میکنم

توی مسیر فقط حواسم به دنیای خودمه. .

بعضی وقتا زیر بارون، بعضی وقتا هم لا به لای وزش نسیمِ پاییز.

 


وقتی پدر رفت به هر کی می شناختم و مسئول بود،

خواستم کمک کنه بابا رو برگردونم ایران

اما حالا بابا هزاران کیلومتر ازش دورم.

و جایی ندارم که برم بی امان گریه کنم. .

و اینجوری شد که دیگه به موندن در اینجا هیچ دلبستگی ندارم.

حالا نشستم پشت سیستمم توی دفتر کارم

و بی امان گریه می کنم.

بی مقدمه. بی دلیل. بدون هیچ زمینه ای.

فقط گریه ی بی امان.

برای تسکین دلتنگی هام واسه آدم هایی که دوسشون دارم و خبر از دلتنگیم ندارن.

 

 

پ.ن:

تنها آبیِ شال تو می توانست، دلخوشم كند به ماندن

به جا ماندن از كوچ

و شهامت زندگی؛

من خانه ی كوچكی روی شانه ات ساخته ام،

و هر چهار فصل را پای این آبی دلچسب مانده ام،

تا پایانی باشد تمام ترس هایم را

كه عمریست آبی آسمان را فصل به فصل ترسیده ام

فرهاد وفایی

 


من یه دی ماهی ام 

شاید شب بخوابی و صبح بیدار بشی ببینی ماجرای عاشق شدنم گوش جهان رو کر کرده!!!

شایدم صبح بیدار بشی ببینی یه شبه همه چی رو رها کردم و رفتم؛ اثری از من وجود نداره! 

 

من به همین اندازه غیرقابل پیش بینی ام

و به همین اندازه ناشناخته . . 


در سال ۱۸۰۹ بتینا برای گوته نوشت: "تمایل شدیدی دارم که شما را برای همیشه دوست بدارم". این جمله‌یِ به‌ظاهر پیش پا افتاده را به دقت بخوانید. از کلمه‌یِ عشق مهم‌تر، کلمه‌هایِ "همیشه" و "تمایل" است! آنچه بین آن دو جریان داشت، عشق نبود، جاودانگی بود! نفس جان . ******************** من خدا رو هر شب این ثانیه ها، به تماشای تو دعوت می کنم. **********************
(موقت) تقریبا بیست و خورده ای سال پیش، بابا برای سر سلامتی بچه هاش و شکرگزاری، نذر کرده بود ظهر عاشورا تعدادی نیازمند رو ناهار بده. نمیخوام بگم کلی بریز و بپاش می کرد و فلان و بهمان. نه، اینطور نیست. مثلا حدود 50، 60 پرس غذای گرم تهیه می کرد و بین نیازمندان توزیع می کرد. پارسال همین موقع ها بود. شب عید قربان. برای سر سلامتیش یه قربونی دادم و رسوندم به یه خانواده نیازمند. امشب که شب عید بود، براش دعا کردم.
يك سری از آدم ها را حاضری همه جوره كنار خودت داشته باشی؛ به عنوان هر چيزی كه می شود و امكان دارد عشق، دوست، رفيق! مهم بودنشان است، اينكه مطمئن باشيم كه هستند، چه دور چه نزديك، حتی اگر غريبه ترين آشنا شوند! حتی اگر ديدنشان سالی يك بار آن هم در كافه با دوستان مشترك باشد. باز هم به همين قانع هستيم؛ ما برای داشتن و بودنِ يك سری از آدم ها در زندگی مان از خودمان و احساس مان گذشته ايم. . *************** من خدا رو هر شب این ثانیه ها، به تماشای تو دعوت می
امروز خیلی سعی کردم ذوق و خوشحالیم رو پیش همکاران جدید پنهان کنم جلسه کاری ظهر ساعت 12 شروع شد که ما یه راست از فرودگاه خودمون رو به شرکت رسوندیم. خیلی مختصر میگم که بهترین نتیجه این جلسه برای من امضای قرارداد دومین پروژه و اجرای مستقل اون بود، با پیش پرداخت 6.5 میلیون تومن و در اختیار گرفتن تجهیزات کامل عکاسی. کار اولین پروژه مستقلم مورد تایید کامل شرکت قرار گرفت. چون من به شدت مخالف هرگونه سهمیه و آشنابازی هستم درخواست کردم که با حضور دو عکاس کارها
زنگ زدم به مونا: آماده شو میخوام ببرمت یه جایی مونا: دیوونه شدی توی این ساعت؟ دیر برگردیم جریمه میشیا من: دیوونه نبودم اینکارو نمی کردم که. زود بیا پایین، دو دقیقه دیگه خونه ام. وقتی سوار شد دوباره تکرار کرد: به خدا دیوونه ای، حالا کجا میخوای بری؟ _ فکرشم نمیتونی بکنی مونا + دو ساعت و نیم فرصت داری تا جریمه نشی خنده ام میگیره از این همه هراس از پل اصلی رفتم سمت ساحل غربی، و یه راست رانندگی کردم تا اون ور شهر نگاه سنگین مونا رو حس می کردم.
پنجشنبه روز خیلی شلوغی بود . گرچه اول صبح اتفاقات خوبی برام افتاد و قول پرداخت اولین پروژه عکاسی رو بهم دادند و قراردادی که از حالت مشروط خارج شد و بند "قرارداد قطعی" بهش اضافه شد، اما خیلی شلوغ بود. . امروز شنبه اما همه چی فرق داره. ساعت 11:45 موبایلم زنگ خورد شماره سیو نشده و نمیدونستم کیه. جواب دادم. "خانم فلانی از تیپکس منطقه ی فلان تماس میگیرم بسته اتون رسیده، آدرس بیمارستان رو دادن قبل از ارسال میخواستم باهاتون هماهنگ کنم که ارسال بشه یا شما
دلم میخواد بنویسم ولی خسته تر از اونم که بتونم گوشیمو بگیرم دستم. از انتشارات Sage یه ایمیل برام اومده بود که چند روزیه توو فکرشم این انتشارات توی ایمیلی که داده بود یه ژورنال رو معرفی کرده بود که خیلی به دردم میخوره و توی حوزه تخصصی ارتباطات مقاله می پذیره . 01:01 . داشتم می گفتم. توی این چند روز خیلی فکر کردم، دلم می خواد یه مقاله خوب بدم تا ژانویه. امیدوارم بتونم البته میتونم اگر باز بحث تنبیه سراغم نیاد.
آوان سلام کلی حرف دارم که بزنم اما این روزها باید یه کاری کرد، بچه هامون توی کردستان تنهان. زود میام باهم حرف بزنیم مراقب خودت باش ❤???? + "گل آفتابگردون" و "کوله پشتی زرشکی" هرجا دیدی بدون من بیادتم

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تصاویر جالب _kderama_kpop_ir خدمات بازسازي ویرایش فایل مپ سورس مشاوره حقوقی وکیل دات کام Entity Music خرید اینترنتی مجموعه تولیدی زعیم ایرانیان